92/4/25
12:16 ع
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر مجبور نبود، حتی چهارشنبهشبها هم طرف مترو نمیرفت. مترو برایش بیشتر شبیه نمایشگاه مدلهای ماهوارهای بود تا یک وسیلهی نقلیهی عمومی. کارت اعتباریاش را با اکراه روی دستگاه کشید. حواسش که جمع شد، قطار رسیده بود. سرش را انداخت پایین و آرام وارد قطار شد. یک صندلی روبهروی در خالی بود. همانجا نشست.
به چشمانش قول داده بود پاسدار حرمتشان میشود. قلبش آرام بود. سرش را آورد بالا. خودش را روی تاریکی پنجرهی روبه رویی دید.
" دو تا پونصد، میخری خانم؟ " ... پسرک سیاه چهره ی دستمال فروش، سکوت ذهنش را شکست.
نگاهش را گره زد به نگاه او. لبخندی زد و گفت "فالم داره؟" پسرک جوابش را نداد یا داد ولی او نشنید، حواسش دوباره رفت به تاریکی پنجرهی قطار. نصف تصویرش را پسرک کوتاه قد و لاغر دستمالفروش پوشانده بود.
"چند تا بدم؟" ...." خانم! چند تا میخوای" ... نگاه کرد به صورت پسرک، یک پانصد تومانی درآورد و دو بسته دستمال گرفت. انگار پنجرهی تاریک قطار حرف خاصی داشته باشد. باز نگاهش را دقیق کرد. زیر قولش زده بود. خودش را کشید جلو، نگاهش را دو سر قطار گرداند. این بار انگار او تنها بازدید کنندهی نمایشگاه بود و بقیه، همه ، مدل بودند!
بعضی چهرهها به نظرش شبیه چهرههای مسخ شده میآمدند. افراط نمیکرد، ذهنش را کنترل کرد. اما مسخِ گناهکاران، آیهی قرآن بود.
بذاقش را فرو خورد، خودش را کشید عقب. احساس میکرد پیکان همهی فلشهای عالم رو به اویند. آن همه فشار را نمیتوانست تحمل کند.
مسلمان بود. مدعی هم بود. توی ذهنش دنبال بهترین کلمات میگشت. تصمیم خودش را گرفته بود. به خودش حق میداد. وظیفهاش را هم میدانست. نباید بیتفاوت میبود. انگشت اشارهی کائنات را حس میکرد.
"عزیزم! فکر میکنی این شکلی خوشکل تری؟" ... نه این خوب نبود. ممکن بود بهش بربخورد یا حتی برگردد و حرف زشتی بزند."به نظرم آدما بدون این مدل های عجیب غریب آرایش خوشکل ترن"... احساس کرد چه قدر ذهنش لوس شده است. این جملات به نظرش افتضاح آمدند. باید یک جور دیگر سر حرف را باز می کرد "مگه حجاب، دستور خدا نیست؟ " ... این هم به نظرش خوب نبود. حتما یکی برمیگشت و میگفت به تو چه یا سرش داد میزد. قبلا تجربه اش را داشت... .
"میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ ام..م. خب در واقع چون دو تا آدم با طرز فکر متفاوتیم، اشکالی نداره با هم بحث کنیم که نه؟ ناراحت نمیشید؟" ... از این یکی بدش نیامد... توی ذهنش دخترک استقبال کرده بود و گفته بود او هم دوست دارد نظرات یکی را که با خودش فرق دارد، بداند. ادامه داد " به نظرتون چرا خدا حجاب رو واجب کرده؟" ... اگر بحثش میگرفت خیلی عالی بود....خودمانی شده بود:"به نظرت انجام ندادن واجب خدا، چه عاقبتی داره؟"... ته دلش خوشحال شد. بسم الله را هم گفت. نگاهی به دخترک کنار دستی اش کرد. انگار چیزی جلوی زبانش را گرفته باشد، باورش نمیشد، چیزی نگفت.
"دختر! دنبال درد سر میگردی؟تو تنهایی چه میتوانی بکنی؟ فوقش بحثت بگیرد، چه تاثیری دارد؟ اصلا بدتر میشود، این طور همه خیال میکنند دخترهای حزب اللهی خشک مقدس اند و یا حتی اصلا ممکن است کسی به حجابت یا به مقدساتت توهین کند، آن وقت چه میخواهی بکنی؟ ... " با همین یکی دو سطر، توجیه شد. لبخند زد. هر چند آرام بود. اما درونش وحشت زده بود. سر و صدایی برپا شد. شقیقه اش تیر کشید. کائنات به فریاد درآمده بود.
نگاهش افتاد روی تاریکی پنجره. خودش را ندید. فقط مدل های ماهواره ای را دید که بلند میخندیدند. تعجب کردهبود. سرش تیر میکشید. دوباره نگاه کرد. خودش را نمیدید. آنها که در قطار بودند همه شکل هم شده بودند. سرش تیر کشید .این هم در قرآن بود. بیتفاوتها مسخ میشوند.
پ.ن: این مطلب را سال 89 برای "رویش نو" نوشته بودم. آدم هرچه کم سن و سالتر است، راحتتر حرفش را مینویسد انگار.
هر کسی در هر جایی در حال شدن است و در این صیرورت، یا بهشت میشود یا جهنم. اگر انسان در این «صیرورت» به سمت «قهر» خدا برود، ﴿نارُ اللهِ الموقَدَة ٭ ألَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفْئِدَة﴾ را درون خود میپروراند و بیرون او ﴿وأمَّا القَاسِطُونَ فَکانوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا﴾ خواهد بود و چنانچه به سمت «مهر» خدا حرکت کند، ﴿فَرَوحٌ ورَیحانٌ وجَنَّةُ نَعیم﴾ خواهد شد. حجابها که کنار رود، روشن میشود که آیا او هیزمی است در حال اشتعال با اندرونی شعلهور؛ یا روح و ریحان است و بهشت نعمتهای الهی. (تسنیم 13)