92/7/14
4:8 ع
92/7/2
10:56 ع
نگاه کرد به گل خشکشدة روی دیوار. گل رز سفیدی که سر و ته روی دیوار اتاق آویزان شده بود. یعنی دفعة اول که همچین چیزی را دیده است، اصلاً آن را درک نکرده و بدون اینکه متوجه باشد سیستم بدنش آن را تجزیه و تحلیل کردهاند و وابستگیهای حسیحرکتی سختافزاریاش را تکمیل کردهاند. بعد در لحظة بعد گل را درک کرده است. دینگ دینگ... چندتا از این صداها شنید. حس کرد پیکسلهای یک چیزی در درونش چند در میان خاموش و روشن میشوند. اینکه کدام خانه روشن شود و کدام خانه تاریک اصلا دست او نبود. داشت به گل خشکیده نگاه میکرد. وابستگیهای حسیحرکتی لابد خودشان فهمیدند برعکس همة گلها ساقه بالاتر از گلبرگهاست. او در فهمیدن آن گل هیچ نقشی نداشت. گلی که شاید هدیهای بوده است هیچ وقت در نظرش این همه ترسناک نبود! از این همه خود ماشین انگاری ترسیده بود. حتی این ترسیدن دست او نبود. ماتریس، گراف یا درخت وابستگیهای حسیحرکتیاش یک کدی را برایش فعال کرده بود و منجر شده بود به حس ترس. به آن داروهای ضد استرسی فکر میکرد که لابد در شرایطی که باید خیلی می ترسید، هیچ حس ترسی ، هیچ درک ترسی نداشت. چون دارو کد ترس را در آن کوفتی وابستگیهای حسیحرکتی غیر فعال کرده بود. اوف! کاش این ماشین از خدا بیخبر از کار میافتاد تا میفهمید ... اوه! ماشین که نباشد چیزی نمی فهمد. لبخند زد. الناس نیام. ماشین که بمیرد تازه بیدار میشود. خودش می فهمد نه آن وابستگیهای کوفتی. خب اگر یک چیز دیگری است که بدون این ماشین می فهمد، چرا با ماشین هم همان نباشد که می فهمد؟ اوفف،حالا مگر این ماشین بیست و سه ساله، همان ماشین یک و نیم سالة بیست و یک و نیم سال پیش است؟ که ماشین بعد از بیداری بخواهد مثل ماشین قبل از بیداری باشد؟
خدای من! من و این ماشین، این موتور، کجای کار همدیگریم؟
پ.ن: دم وحدت وجود گرم! همه عالم را -- همه سوالات را میتوان با همین یک فرمول جواب داد. من و ماشین یکی ایم. مگر وقتی توی هیئت امام حسین سینه بزنیم و گریه کنیم، یا از پله های صحن غدیر وارد صحن جمهوری امام رضا شویم، یا ... یا با این ونهای سبز هفتاد و دو تن تا حرم، وارد خیابان حرمنما شویم ... آن وقت میشوم یک چیز ناشناخته... فراتر از این ماشین روزمرة لفی خسر. و الا. باز هم والعصر... باز هم ان الانسان لفی خسر ...
---
ما حصل علاقه به فلسفه و تحصیل کامپیوتر و هوش مصنوعی، میشود این جور قر و قاطیجات..... نوشتم اینجا برای اینکه چهار سال بعد، پنج سال بعد، ده سال بعد ... بخندم به این همه نادانی. .. اگر خدا بخواهد
92/6/10
8:13 ع
بسم الله
یک شعری بود می خواندند که "ما اسم تو را قبل از اسم خودمان یاد گرفتیم" ...
معصومه ما کاری داشته باشد، دستم را می گیرد و اسم تو را می گوید و بلندم می کند ...
می ترسم بلند نشوم
چه اسم بلندی...
"علی"
---
پ.ن: باید بوسید دست مادرها را ... که ما را با تو بلند کردند ... بدون اسم تو بلند نمی شویم.
یا علی
92/5/5
3:58 ع
بسم الله الرحمن الرحیم
با صدای زنگ زدن مریم خانم از خواب بیدار شده بود. بچه کوچکش به سر و صدا حساس بود، زنگ در گریهاش را در آورده بود. آی.فون را برداشت. مریم خانم را دید. بچه را بغل کرد و رفت دم در. گنگ خواب بود هنوز. مریم خانم خواسته بود بیاید حیاط خانه شان را بشوید یا اگر کاری دارد انجام بدهد. قبلترها مریم خانم دم در خانهها «گدایی» میکرد. [قرآنیاش میشود «سؤال»؛ نویسنده، میخواهد ماه رمضانی به جای گدا بنویسد سائل. حرف دارد.] همسایهها اما «تحصیل کرده» بودند. به مریم خانم گفته بودند سؤال الکی نکند، بیاید و در کارهای خانه کمک کند و دستمزد بگیرد. خانم خانه کاری نداشت. مریم خانم گفت: «توی این محل برنج دانه بلند ـ از این برنج هندی ها ـ که نمیخورند، اگر کسی دارد به ما بدهد». خواب بود. حرف مریم خانم را نفهمید و به او گفت از شوهرش اجازه میگیرد و به او زنگ میزند. فکری شده بود. یاد برنج کیلویی 7800 افتاده بود.
شوهر مریم خانم مریض بود. سه تا بچه قد و نیم قد داشت. گفته بود نه بخاری دارد برای زمستان، و نه کولر دارد برای تابستان.
برای افطار کلی تدارک دیده بود. از گلویش پایین نمی رفت. وجدان داشت. مریم خانم سوال داشت. او هم پرسش داشت. «از کجا بدانم راست میگوید؟ » «همین که سؤال میکند، باید پاسخ داد» «شاید از این متکدیان سازمان دهی شده باشد، آن وقت پول دادن به او، پول دادن به یک سودجوی بیشرف است» «شوهرش اگر معتاد باشد، کولر هم که بخریم میفروشد خرج عملش میکند» هزار جور فکر و خیال توی سرش بود. «هیچ حدیثی و روایتی نگفته در مورد صدق سوال سائل تحقیق کن» «اما عقل من میگوید امروز بسیاری از این افراد دروغگویند» «علم امروز می گوید باید از طریق مراکز خیریه معتبر به نیازمندان کمک کرد و کمک مستقیم به آنها به ضرر جامعه است» «اما در مال من حق معلومی برای سائل است، تنها اگر سائل باشد» «همین یکی که نیست؛ هر روز تعدادی خانم دم در میآیند با کلی سؤال»
کولر گازی خنکش نمی کرد، داغش می کرد. دانه دانه برنج توی بشقاب با زعفران و زرشک و خلال پسته، روحش را می جوید. «مگر برای خدا سخت بود جای من و مریم خانم را عوض کند؟» بغض کرده بود. «همین که یک زن جوان غرورش را زیر پا می گذارد و درخواست می کند، کافی است. هزینه غرور پامال شده اش را بده»
راضی نمیشد. «مگر برای خدا سخت بود مریم خانم را بینیاز کند؟ نیاز او وسیله امتحان من و اوست». یکی دو بار دو تا سائل را دنبال کرده بود و دیده بود دروغ میگویند. در رسانهها دیده بود متکدیان ملاک را. «این کار برای بعضی ها به شغل تبدیل شده است». « نیازمند واقعی، عزت دارد، راه نمیافتد در خانهها مستقیم سؤال کند». «اینهایی که راه می افتند در خانه ها به ضرر جامعه اند. کسی به آنها کمک نکند، این کار را ترک می کنند و به کار دیگری می پردازند». «اصلا تکدی گری در جامعه جرم است». «دولت جمعشان می کند ». «در کشور سازمان هایی وجود دارد برای حمایت از مستضعفین. اجازه بده همه چیز از روال خودش پیش برود». «تو میتوانی به این موسسات خیریه یا کمیته امداد کمک کنی». «حق معلوم در مالت، انفاقت، صدقه ات را بده به سیستم هایی که در نظام تعریف شده» «سنگدل میشوم که» «خود قرآن هم گفته اول اقربین ـ نزدیکان ـ آنها که جلوی چشمت هستند » «کسی روایت سراغ دارد که معصوم به هر دلیلی به سائلی کمک نکرده باشد؟»
گوشی تلفن را برداشت. نگاهش ماند روی شماره تلفن مریم خانم. گفت «یک مریم خانم را ما و همسایهها تأمین کنیم که گدایی نکند». «لامذهب اگر کارش گدایی باشد، ول کن نخواهد بود». به مریم خانم زنگ نزد. تلفن یکی از همسایهها را گرفت. سلام و احوال پرسی و طاعات قبولی گفت. قرار گذاشتند یک جوری، به یک بهانه ای، بروند خانه مریم خانم. ولی با مریم خانمهای دیگر چه باید کرد؟ سائلی که سر خیابان، توی مترو، توی اتوبوس، سراغ آدم میآید، با او چه باید کرد؟
92/4/30
3:6 ص
بسم الله الرحمن الرحیم
موسی ـ علیه السلام ـ سی روزش شد چهل روز. سامری بنی اسرائیل را فریفت. بنی اسرائیل گوساله پرست شدند. موسی بازگشت. از هارون پرسید چرا جلوی مردم را نگرفته است و هارون پاسخ میدهد:
قَالَ یَبْنَؤُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْیَتى وَ لا بِرَأْسى إِنى خَشِیت أَن تَقُولَ فَرَّقْت بَینَ بَنى إِسرءِیلَ وَ لَمْ تَرْقُب قَوْلى(94 طه)
گفت : اى پسر مادرم ! ریش و سر مرا مگیر ، من بیم داشتم بگویى میان پسران اسرائیل تفرقه انداختى و رعایت گفتار من نکردى
در تفسیر المیزان ذیل این آیه آمده است: « این آن عذرى است که هارون به آن تمسک جست و موسى (علیهالسلام) عذرش را پذیرفت، هم او را و هم خود را دعا کرد که دعایش در سوره اعراف چنین آمده: رب اغفر لى و لاخى و ادخلنا فى رحمتک و انت ارحم الراحمین»
ـــ
انتخابات گذشته، با وحدت کردن گوساله پرست نمیشدیم! اما به هیچ وجه راضی به وحدت نشدند و تفرقه را به بهانهی عمل به تکلیف، ترجیح دادند. حال آنکه، طبق آیهی شریفه وحدت گاهی از توحید هم بالاتر است، چه برسد از ریخت و پاش شهرداری تهران!
هر کسی در هر جایی در حال شدن است و در این صیرورت، یا بهشت میشود یا جهنم. اگر انسان در این «صیرورت» به سمت «قهر» خدا برود، ﴿نارُ اللهِ الموقَدَة ٭ ألَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفْئِدَة﴾ را درون خود میپروراند و بیرون او ﴿وأمَّا القَاسِطُونَ فَکانوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا﴾ خواهد بود و چنانچه به سمت «مهر» خدا حرکت کند، ﴿فَرَوحٌ ورَیحانٌ وجَنَّةُ نَعیم﴾ خواهد شد. حجابها که کنار رود، روشن میشود که آیا او هیزمی است در حال اشتعال با اندرونی شعلهور؛ یا روح و ریحان است و بهشت نعمتهای الهی. (تسنیم 13)